کسی گمان نمیکرد آن شاگرد شلوغ و ناآرام دبیرستان شهید رجایی رضوانشهر که نه تنها همشاگردیها که معلمان هم از دست او عاصی شده بودند، روزی چنان متحول شود که دیگران را به حیرت اندازد و به جایگاهی برسد که درگذشت او ضایعهی جبرانناپذیری برای جامعهاش محسوب شود. آری از روزی که حقیقت اسلام را درک کرد و خود را شناخت، روز به روز به سمت ترقی گام برمیداشت و همواره امروزش بهتر از دیروز بود. همه چیز از ۱۰ مهر ۷۲ آغاز شد یک روز بارانی که این دو دوست عزمشان را جزم و تصمیم قطعی خود را گرفتهاند. آنان سفری معنوی و به قول یکی از معلمان «هدفی مقدس» داشتند که هیچ چیز حتی عدم رضایت پدر و مادر هم آنان را از حرکت به سمت هدف بازنداشت. برای هجرت و حرکت خود آنقدر دلایل داشتند که هیچ چیز دلسردشان نمیکرد؛ به دنبال چیزی بودند که دیگران نمیدیدند و نوری را میدیدند که از چشم سایرین پنهان بود. آن سفر و هجرت، حرکت برای علم آموزی فراگرفتن علوم دینی بود. این خواست خدا بود که دو نفر دانشآموز دوم دبیرستانی، آنهمه نسبت به جامعهی خود احساس مسؤولیت کنند، مشکلات جامعه را درک و به دنبال درمان بروند. آری بعد از ظهر همان روز خبر در خانوادهی آن دو و در میان فامیلان پیچید که وفا و اسکندر فرار کردهاند؛ به کجا؟ معلوم نیست! پس از یک هفته خبر رسید که در شهر پاوه به تحصیل علوم دینی مشغولند. آری نتیجهی آن حرکت و آن چند سال سرشار از خیر و برکت بود که از اسکندر یک داعی مخلص و فعال و دلسوز درست کرد. خدا را گواه میگیرم که در آنچه مینویسم جانب صداقت را مراعات کنم و به عنوان کسی که بیشترین اوقاتش را با ایشان سپری کرده است، از اول دبستان با او پشت یک میز نشسته است و نظراتشان بیش از همه به هم نزدیک بود، دوست دارم به شمهای از صفات و خصوصیات والای ایشان بپردازم و باقی را به «علام الغیوب» بسپارم.
اسکندر -علیه الرحمة- حقیقتاً بسیاری از خصوصیات یک انسان مؤمن و دعوتگر را دارا بود و در مجموع صفات زیبا شاید کمتر کسی را همانند او دیدهام با اینکه هنوز وارد سی و چهارمین بهار زندگیاش نشده بود. اسکندر دل نازکی داشت و خیلی زود گریهاش میگرفت چه بسا با شنیدن یا خواندن آیات رحمت یا عذاب در نماز به گریه میافتاد؛ از شنیدن نام رسول خدا اشک در چشمانش حلقه میزد. بسیار گرم و صمیمی مهماننواز بود؛ دوستان را در خانهاش چنان به گرمی تحویل میگرفت که گویی دیر زمانی است آنان را ندیده است آنچه در خانه داشت در طبق اخلاص مینهاد و جلوی مهمان قرار میداد. آنقدر گرم و صمیمی رفتار میکرد که به قول معروف سنگ را به سخن میآورد؛ انفاق و بخشش او بینهایت بود میگویم بینهایت زیرا هر آنچه داشت میبخشید و هیچ وقت غم فردا نمیخورد؛ توکل عجیبی داشت. زاهدانه میزیست و در مسایل مالی تا میتوانست از شبهات دوری میکرد. زبان حقگوی او هیچگاه بر ناملایمات سکوت نکرد جرأت عجیبی داشت؛ به شیوایی سخن میگفت با چنان مقدمه و مؤخرهای که شنونده را مجذوب میکرد و زود بر او تأثیر میگذاشت. مهمتر از آن قلم شیوایش بود و کسانی که با نوشتههایش آشنایی دارند میدانند که اسکندر تا چه میزان در این کار مهارت داشت و چه زود توانست به مترجمی توانا و زبردست تبدیل شود. تحلیلگری قوی بود مسایل را آنچنان دقیق تحلیل و موشکافی میکرد که انسان را انگشت به دهان میگذاشت. بیاغراق در همهی زمینهها اطلاعات داشت و از هر دری که سخن به میان میآمد اسکندر حرفی برای گفتن داشت. گاهی به شوخی به او میگفتم تو «گوگل» هستی و هیچ جا کم نمیاری! هر وقت با او مینشستم با دست پر برمیگشتم و چیز تازهای فرا میگرفتم با اینکه با هم حرکت کردیم اما اذعان میکنم که خیلی زود از من پیشی گرفت. درد دین داشت دردی که از طاقت او افزون بود وضعیت دینی مردم به ویژه وضعیت جوانان این مرز و بوم بیش از همه او را آزار میداد؛ برنامهریزی میکرد؛ ایدههای زیبایی میداد؛ از اهل درد نظر میخواست؛ گویی بیقرار است، آه میکشید و برای بهبود وضعیت به درگاه خدا دعا میکرد. به کار جماعت اهتمام زیاد میورزید دوست داشت همهی بخشهای جماعت فعال باشد اگر دیگران به کمکاری متهم میشدند او به دخالت در همهی بخشها متهم بود و علتش هم دلسوزی بیش از حد او بود. اگر دیگران به خساست موصوف بودند از دست و دل بازی زیاد او انتقاد میشد. به جایگاه عادی قانع نبود به بالاها میاندیشید؛ باری از من پرسید راستی تو میخواهی مثلاً چه کسی باشی؟ کدام یک از بزرگان را الگوی خود قرار دادهای؟ سپس گفت: من میخواهم ان شاء الله یک «مجدّد» باشم و الحق راهی را که در پیش گرفته بود به جایگاه بلندی ختم میشد. اما ارادهی خدا چیزی دیگری بود. در آخرین روزهایی که در بیمارستان بستری بود به دوستانی که به عیادتش آمده بودند گفت: من که نمیخواهم فعلاً بروم من کار زیاد دارم اما هر وقت او بخواهد گردن از مو باریکتر. شگفتا که چه زیبا با مرگ کنار آمد؛ وقتی که از بیماری لاعلاجش مطمئن شد با همسرش تماس گرفت و گفت که «خانه را مرتب کند» و بچهها را بردارد و به تهران بیاید. با دیدن دختر کوچکش «تسنیم» که تازه شیوهی راه رفتن آموخته بود لحظهای اختیارش را از دست داد و سر و پای او را بوسید و گریست اما پس از لحظهای خود را آرام کرد و گفت که این لحظه واقعاً در اختیار خودم نبودم. چند روزی که بچههایش در تهران بودند روزی یکی دو بار با پسرش «محمد طه» تلفنی صحبت میکرد. بعدها پسرش تعریف میکرد که بابا به من گفت تو از این پس باید پیش داییات بخوابی چون من میروم پیش خدا و روزی به هم ملحق خواهیم شد. برای پسرک مسألهی مرگ را تفهیم کرده بود. در آخرین ساعات عمر مبارک یعنی دو ساعت پیش از عمل با او تماس گرفتم طبق معمول گرم و صمیمی؛ گفت: بعداز ظهر میروم اتاق عمل و احتمال زیاد زنده نمانم اما از تو میخواهم که چند کار را برایم انجام دهی: از بده بستانهای خود شروع کرد و توصیههایی در خصوص غسل و کفن و دفن خود و تأکید کرد که من با یکی از اعضای خانوادهاش او را غسل دهم و در قبر بگذارم و سفارشاتی دربارهی همسر و فرزندانش. همچنین گفت که بیش از سه روز برایم عزا نگیرید؛ اجازه ندهید زنان برایم نوحهسرایی کنند تلاش کنند آرام باشید و پدر و مادرم را نیز آرام کنید. قبرم باید ساده و بدون هیچگونه نشان و عنوان باشد... غروب پنجشنبه بود که جنازه را آوردند جمعیت ناراحت و گریان در حیات مسجد موج میزد. پس از غسل و تجهیز، در مسجد بر او نماز گزاردیم. آقای شیخ هنگام شروع نماز نتوانست خود را کنترل کند این بود که بغض جمعیت به یکباره شکست و صدای گریه از مسجد برخاست. مسجد و فضای قبرستان مالامال از جمعیت نمازگزار بود پیر و جوان و زن و مرد گریه میکردند. هنگامی که او را در قبر میگذاشتم به راحتی پیکر نسبتاً سنگینش را جابجا کردم این کار خدا بود و به گمانم ملایک در حمل او نقش داشتند چرا چنین نباشد که او از بندگان مؤمن و صالح خدا بود عالم دین و موحّد بود و درد دین داشت.
همسرش حقیقتاً الگوی صبر و بردباری بود نه تنها خود بردبار بود که سایر افراد خانوادهاش را هم به صبر دعوت میکرد و نمیگذاشت زنان صدایشان را به گریه بلند کنند. خداوند آرامش عجیبی به او داده بود آنهایی که هیچ وقت چنین صحنهای را ندیده بودند از کار او در شگفت مانده بودند. اما او به حمدالله اهل دین و داعی دین بود و تلاش میکرد الگوی عملی باشد.
اینها را به بهانهی سالروز وفاتش (اسفند ۸۸) مینویسم تا یادی باشد از یکی از جوانان برومند این مرز و بوم و یکی از فعالان و دلسوزان عرصهی دعوت و تبلیغ. از خوانندگان نیز میخواهم برای ایشان و همهی داعیان و مخلصان دعا کنند و از پروردگار متعال بخواهند جای ایشان را جامعهی ما خالی نگذارد و امثال ایشان به ما ارزانی دارد که مادر دوران از زادن بزرگانی چون اسکندر عقیم نیست. پروردگارا این احساس و باور من نسبت به بندهات اسکندر بود در حالی که نزد تو کسی را تبرئه نمیکنم؛ میدانی و نمیدانم و میشناسی و نمیشناسم «ومن الله التوفیق والنجاح؛ هذا ما احسبه ولانزکی علی الله احدا».
ابیات زیر را نیز در رثای او سروده بودم که از نظرتان میگذرد:
یار دیـــرینم بســـاط از این جـــــهان برچید و رفت بر وفـــای این دیــار بی امـــان خـــندید و رفت
نیــک دانست کـــار ایــن اهــریمنان مــــنزل ســرا خانهی دوست از غــریب و آشــنا پرســیـد و رفت
همچو خورشیدی ز علم و معرفت بـــود ای دریـــغ برکشید رو در نقاب خاک آن خورشید و رفت
دست از کـــاشانه و فـــرزند و زن شـست و رهـید روی خـــود بنهاد ســـوی منزل جـاوید و رفت
آه کـــان خـــورشید عـــلم و حکمت و مهر و وفا انـــدکی بر پیـــکر ســـــرد وطـن تابید و رفت
دوستان را با محبت با دل و جانش نواخت هـمچو باران بــهار بر بـوســـتان باریــد و رفت
پیــکری کــز جنبش و جوش و خروش ممــلو بود عـاقبت آرام انــدر گـــوشهای خـوابید و رفت
شاهـــدی یا رب تو بر آن خــــلوت شــــــبهای او کاو براین بی درد مردم سـوخت و نالید و رفت
یاریم کـــن نه که مــــن مفتـــون این عـــالم شوم کاو ز مکر و فتنههای این زمان ترسـید و رفت
پشت کـــردم بر وفــــای ایــن دیــــــار بی وفـــا زان زمـان کاو تربت این آستان بوسـید و رفت
وفا، دوست محزونی که نیمهی مفید عمرش را با او سپری کرد!
نظرات
نایب قدرت
12 اسفند 1392 - 05:49إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ فصلت/30 كساني كه ميگويند : پروردگار ما تنها خدا است ، و سپس پابرجا و ماندگار ميمانند ( در هنگام آخرين لحظات زندگي ) فرشتگان به پيش ايشان ميآيند ( و بدانان مژده ميدهند ) كه نترسيد و غمگين نباشيد و شما را بشارت باد به بهشتي كه ( توسّط پيغمبران ) به شما ( مؤمنان ) وعده داده ميشد الله (جل جلاله) درجه ایشان را عالی گرداند و روحشان را با رضایت و رحمت خود غریق شادی و آرامش فرماید. از برادر وفا به خاطر درج این مطلب تشکر می کنم. انشاءالله جای اسکندر عزیز در میان کاروان دعوت و اصلاح به هیچ وجه خالی نبوده و نخواهد بود. چه زیباست این سفرو چه مبارکند این همسفران. خدا را به خاطر این هدایت شاکر و سپاسگزاریم.
فرحناز بهرامی
12 اسفند 1392 - 11:59چهارم اسفند سال روز عروج داعی نستوه ومجاهد عرصه دعوت وتبلیغ زنده یاد کاک اسکندر گرامی باد ابر رحمت دامن از گلزار ما بر چید و رفت اندکی بر غنچه های ارزو بارید و رفت گرچه چهار سال از هجرتش می گذرد ولی غم فراقش بر دل ما همچنان سنگینی می کند امیدوارم خدای بزرگ او را با صدیقین محشور و نمونه های همچون او را محفوظ کند کاک وفا نوشته های زیبای شما روح تشنه ی ما را سیراب می کند امیدوارم موفق باشید
ابو حسان
14 اسفند 1392 - 08:04ان لله عبادا فطنا طلقوا الدنیا وخافوا الفتنا نظروافیهافلماعلموا انها لیست لحی وطنا جعلوها لجه واتخذوا صالح الاعمال فیها سفنا درود و سلام بر روح بلندمرحوم اسکندر که وجودش درکنارما مایه ی امید ونشاط وشادابی بود ونبودش مایه ی عبرت وحزن.حقیقتا انسان های بزرگ پس از مرگشان بیشتر شناخته می شوند. وصد افسوس که قدر دوستان رازمانی می فهمیم که دیگردربین ما نیستند.ازخدای مهربان عاجزانه درخواست میکنم که روحش راقرین رحمت واسعه ی خود قرار دهد.وخانوادهی محترمش رادرپناه خویش نگه دارد وبه ماتوفیق دهد تا دنباله رو چنین انسان های بزرگ باشیم.چرا که:دل در این دیانبندد هوشیار.
دعوتگر تنبل
13 اسفند 1392 - 07:20متأسفانه تعدادی از برادران جماعت اکنون چنان غرق در روزمرگی شده اند که کوچکترين اهتمامی به دعوت و تبليغ دين نمی دهند و بی ارزش ترين وقت خود را حاضرند در خدمت دعوت قرار دهند و درفصول تعطيلات نوروز ، تابستان و حتی رمضان به بهانه ی خود و خدمت به نفس و تفريحات خود به کلی کار دعوت را تعطيل می کنند و این خطر بزرگی است که مخصوصا از طرف سابقين اين دعوت ، جماعت را تهديد می کند و فقط دنبال کسب مدرک و ثروت بوده و برای کار دعوت تنها جمله ای که از آنها می شنوی اين است که وقت ندارم و ... بهرحال به نظر بنده جماعت باید دراين رابطه اقدامات عملی انجام دهد در غير اينصورت در آينده ای نزديک با مشکلات جدی مواجه خواهد شد.
محمود
15 اسفند 1392 - 05:07اين قضيه بسيارمهم و نگران کننده است که همه ی ما کم وبيش به آن مبتلا شده يا مشاهده می کنيم . واقعاً جای کسانی چون کاک اسکندرو... بسيار خالی است.
عدنان حسینی راد
13 اسفند 1392 - 09:05سلام کاک وفای عزیز و گرامی مطلب شما رو خوب خواندم و بسیار لذت ها بردم، استاد گرامی بعد از مرگ کاک اسکندر به دودلیل بار سنگینی غم بر دوشم برداشته شد و تا امروز تسکین حالم بوده است. یکی باور قلبی به ایمان راستین کاک اسکندر به خدا و دوم وجود معنوی وعلمی شما در شمال کشور که نوید امیدی برای تمام جوانان اهل سنت خطه شمال است وهمچنین نماینده ای توانا در میان اهل سنت ایران شاگرد شما: عدنان حسینی راد
حیدر غلامی
13 اسفند 1392 - 09:26برادر گرانقدرم مطلب بسیار مفید و موثری بود، خداوند خانه ی دلتان را مصفا نماید و وقت و قلمتان را مبارکتر گرداند . از خداوند منان عاجزانه خواهانم که برادر سفرکرده مان را آمرزیده و وی را در فردوس اعلی، قرین رحمت و نعمتش گرداند؛ و باران صبر و رحمتش را بر دل داغدار خانواده و دوستانش بباراند و توفیقشان دهد راه آن عزیز را بپیمایند. از خدای مهربان مهرورز خواهانم مجاهدانی را که درد و دغدغه ی اسلام و سعادت جامعه را دارند و در این مسیر با تمام وجود مایه می گذارند، توفیق خدمت دلسوزانه عنایت فرماید و بر عِده و عُد ه اشان بیفزاید.
عبدالله
05 فروردین 1393 - 07:29خداوند متعال برادرمان اسکندر و تمام عزیزان از دست رفته ما را در پناه رحمت واسعه خود قرار دهد و از غفران بی اندازه اش برخوردار گرداند و به همسر گرامی ایشان و فرزندانشان وخانواده و دوستانشان صبر و اجر مرحمت دارد. خداوند به شما برادر گرامی جناب حسن پور نیز جزای خیر دهد که یاد برادرمان را زنده کردید، هر چند که هرگز یادش از خاطرمان نمی رود بنده فقط چند بار با ایشان ملاقات داشتم و هر بار تاثیر زیادی از ایشان گرفتم. نماز مغربی که پشت سر آن عزیز اقامه کردیم با قرائت سوزناک او پس از 12 سال هنوز در خاطرم است. هنوز یاد ایشان برای من همراه بغضی در گلو است و آنچه موجب تسلا می شود کلام خداوند است که به چنین روزی امیدواریم : و نزعنا ما فی صدورهم من غل اخوانا علی سرر متقابلین خداوند همه ما و شما را مشمول این آیه بگرداند
زاهد
10 اردیبهشت 1393 - 08:06مرحوم پور بابا برای اهل سنت مقیم رشت زحمات زیاتی متقبل شدند. الله (جل جلاله) درجه ایشان را عالی گرداند و روحشان را با رضایت و رحمت خود غریق شادی و آرامش فرماید.